Thursday, May 31, 2007

توك‌نگاري

چند روزي به شدت بي دل و دماغ بودم و به جاي دل، خون را با دست و فوت در شريانها پمپاژ كرده و به جاي دماغ هم كمابيش بوها را با چشم، استشمام مي‌نمودم! تا اينكه كم‌كم از حال خودم خسته شده و سعي كردم در خود تغييراتي ايجاد كنم و اول كار هم از سر و صورت شروع كردم! موها را به دست مامور فشاري به نام سلماني سپردم تا ادبشان كند و بعد هم ريش و سه‌بيلي* بر سَبيل عقده‌دلان پرفسور نشده نهادم تا هر آشنايي كه رسيد بگويد «تغيير قيافه دادي!» و جمعي هم با اطمينان گفتند «چقدر بهت مياد! شبيه انگليسيها شدي!» و از همه محكمتر جهان گفت كه معتقد است من حتي پيش از اين هم مثل انگليسيها بودم و حالا تكميلتر شدم! حال مانده‌ام كه ذكر اين شباهت را مبني بر تعريف بدانم يا ناسزا؟!
-
يكي از بدترين اتفاقاتي كه براي هر نويسنده‌اي مي‌تواند بيافتند آن است كه چيزي بنويسد و بعد آن چيز از بين برود، درست مانند دو تا پست نازنيني كه در Notepad نوشتم و حتي تگهاي Html اش را هم درست كردم ولي پس از يك بار باز و بسته كردن برنامه، محتواي آن به صراط هيچ انكودينگي مستقيم نشد و تنها راه جمع و جور كردن لب و لوچه، همانا خوردن يك ليوان چاي غليظ و تلخ بود!
-
دوست عزيزمان ماكان به بازي تاثيرگذارترينها دعوتم كرده و از او سپاسگزارم. قواعد درست بازي را نمي‌دانم كه متاسفانه بازيهاي بلاگستانمان معمولا قواعد تعريف شده‌ي درستي ندارند و هر كس به ميل خود تغييراتي در آن ايجاد مي‌كند، اما اگر كسي مي‌داند به ما هم بگويد كه آيا اين تاثيرگذارترينها شامل تاثيرات منفي هم مي‌شوند يا نه؟ در هر حال در انديشه‌ام تا چندتايي از موثرين را انتخاب و معرفي نمايم تا برادران دلاور بسيجي و سربازان گمنام امام زمان به حسابشان برسند!
-
يك وبلاگ شكلاتي هست كه بلاگ‌بازان حرفه‌اي حتما تاكنون آن را ديده‌اند. شما غيرحرفه‌ايها نيز بشتابيد و سري به وبلاگ عشقولانه‌هايم تقديم آقا نوشته‌ي يك ذوب گشته در ولايت بزنيد كه بعضي از نوشته‌هايش به شدت شيرين و دلنشين است و شايد زيباترين نوشته‌اش تا كنون، مقايسه‌ي آقاست با آنجلينا جولي!
-
يه مزاحم تلفني پيدا كردم كه از يه جايي در آذربايجان غربي بي‌آنكه حتي اسمم و شهر سكونتم بدونه، مرتب بهم زنگ ميزنه و فك مي‌زنه! ولي من حتي موفق به كشف ديار اين بني‌بشر نشدم! كسي ميدونه اين شماره مربوط به كجا مي‌تونه باشه؟ ***04246723
ديشب پس از ده دوازده باري كه تماسش را جواب دادم و تلاش كردم قانعش كنم كه بابا جان اشتباه گرفتي و خدا روزيت رو جاي ديگه حواله كنه، ساعت يازده شب، بيست بار پشت سر هم زنگ زد و قطع كردم و باز هم زنگ زد. ناچار گوشي رو خاموش كردم. نيم ساعت بعد روشنش كردم و دوباره زنگ زد! حواله‌اش دادم به فردا صبح و امروز هم دست بردار نبود تا مثل اينكه كسي آمد و مجبور شد از تلفن دل بكند! اگر مرز بين مزاحمت و سرگرمي را مي‌فهميد بد نبود.
-
ديروز عصر به دعوت دوستي/ دشمني (!) سري به دفتر كارش زدم و مثل دو نفر آدم كه مجبورشان كني با هم صحبت كنند، كمي درباره‌ي فوتبال ايران و جهان گپ زديم. خوبي‌ام اين است كه گاه به گاه، گوش بي‌نظيري مي‌شوم!
رهاوردم از اين ديدار، چهل مگابايت فايل ديدني در قالب عكس و پاورپوينت و فايلهاي كوتاه تصويري بود كه چندتايي‌شان به شدت مضحك © بود و چندتايي را هم خودم داشتم. مي‌خواستم بگويم كه آرشيوي دو و نيم گيگابايتي از اين جور فايلها دارم كه ذره ذره و با مشقات فراواني با دايل‌آپ جمعشان كردم، دلتان بسوزد! بهتون نميدم!
-
رسما و از اين تريبون اعلام مي‌كنم كه اين آي‌اي نرم‌افزاري بيشعور، لجبار و يك دنده است. امروز بعد از آنكه اطلاعات تعدادي از فيلمهاي آرشيوم را در IMDb پيدا كردم، ناگهان جناب آي‌اي به آي‌آي و اي‌اي بازي مشغول شد و از ذخيره كردن صفحات خودداري كرد! البته پيش از آنكه چنين تصميمي را اتخاذ كند، سه صفحه را ذخيره فرمود و بعد تغيير رويه داد. بيست صفحه اطلاعات با دايل‌آپ و خط تلفن پر اشكال خانه‌ي ما! مات ماندم كه آن سه صفحه را براي چه ذخيره كرد؟ اشانتيوني از طرف آقا بيلي؟!!
-
تركه هميشه دعا مي‌كرد با امام‌ها محشور بشه، وقتي مرد، به خواب پسرش مياد. پسرش ميگه جات خوبه؟ ميگه نه بابا، پدرم دراومد، هر روز صبح كه پا ميشم اول بايد پانسمان علي رو عوض كنم، به حسين آب بدم، پوشك علي‌اصغر رو عوض كنم، رقيه رو از مهدكودك بيارم، براي سجاد سوپ درست كنم، به كفترهاي رضا دونه بدم، برم زندان ملاقات حسن عسگري، آخر شب هم خسته و كوفته بايد برم دنبال مهدي بگردم!
--
تك و توكهاي زيادي در ذهنم است كه مي‌ترسم حوصله‌تان را سر ببرد! گمانم همين هم از سرتان زيادي است!

* سي‌بيل چيزي است در مايه‌هاي دارايي پشت لب حضرت پدر، مال ما همان سه‌بيل هم نيست!

به روز رساني:
براي اينكه نگوييد اين پژ چقدر خسيس است و خيرش به كسي نمي‌رسد و از اين حرفها، يكي از فايلها را كه توانستم آپلود كنم برايتان مي‌گذارم و اميد كه از آن آموزشهاي لازم را بگيريد!
DivShare File - Olagh.3gp

Friday, May 25, 2007

پژ

حال وحشتناكي دارم. نه آنچنان جسمي كه روحم ديوانه‌وار به غليان و آشوب است، آنقدر كه مي‌دانم اگر مجال پيدايي‌اش دهم چنان تند و بي‌پروا خواهد تاخت كه بعدها خودم را نيز پشيمان خواهد كرد. دلي كه بيچاره بدين دنياي بزرگ حتي يك آشناي هم‌صحبت هم ندارد كه كمينه كمي درد خويش سبك كند. حتي يك نفر هم ندارد.
--
بگوييد در لغتنامه‌ها پيش پاي مدخل «پژ» اين معناي اصلي را كه جامانده، يادآور شوند: «پژ: تنهاترين».

Monday, May 21, 2007

بازي آرزوها

به عنوان بلاگري تازه‌كار -دنبال سوء پيشينه‌ام نباشيد! پاكش كردم!- اين نخستين باري است كه به يك بازي وبلاگي دعوت شدم و جا دارد از متتي عزيز بابت اين دعوتش سپاسگزاري كنم.
-
آرزويم است كه مزرعه‌اي سرسبز و درندشت كه درونش جنگل و رودخانه‌اي است با انواع و اقسام گياهان و پرندگان و جانوران جور واجور داشته باشم و باقي عمرم را با مام طبيعت بگذرانم. ولي ترجيحا خبري از حشرات موذي نباشد!
آرزويم است در جايگاه و مقامي باشم كه بتوانم با روي گشاده گره از كار مردم باز كنم و لبخند رضايتشان را ببينم و در ازاي آن بخواهم كه آنان نيز چون كاري از دستشان برمي‌آيد بي منت براي ديگران انجام دهند.
آرزويم است داغ هيچ يك از عزيزانم را شاهد نباشم و اگر بنا به رفتن است، چه بهتر كه خود زحمت از اين دنيا كم كنم.
آرزويم است كه دوباره روزي فرا رسد كه از خودم راضي باشم و به آرامش برسم.
آرزويم است كه هيچ آرزويم نابرآورده نماند!
-
من هم اين دوستان را دعوت مي‌كنم بدين اميد كه پاسخ مثبت دهند:
نخودچي، محبوب، ماكان و Iranian Idiot و نفر آخر هم هر كس كه خودش داوطلب شود!

Friday, May 18, 2007

تقويم تاريخ

[اِِاِاِ...كي برد رو چي كار داري؟ خوب بابا چيزي نمي گم! گفتم نمي گم ديگه! باشه!]
- اصلا نپرسيد كجام كه به هيچ وجه نمي تونم بگم،نه اين كه نخوام، اين نمي‌ذاره!
[اِ...من كه چيزي نگفتم! تو از كجا مي دوني من چي مي خواستم بگم؟ دستم رو ول كن!]
- عرضم به خدمتتون كه امروز بيست و هشتم ارديبهشت ماه هزار و سيصد و هشتاد و شش، مصادف است با هيژدهم مي دوهزار و هفت ميلادي و روز مانتره سپند از ماه ارديبهشت سال سه هزار و هفتصد و چهل و پنج ديني زرتشتي.
[باز دوباره چي شد؟ آخه چرا نمي ذاري كارم رو بكنم؟... تاريخ جهوديش رو نگفتم كه داغ بكنيد! ...خداييش؟ يعني اگر نگم اجازه‌ي پابليش كردنش رو نمي‌دن؟؟ مگه وزارت ارشاده؟! ...خيلي خوب! مي‌گم!]
- و همچنين يكم جمادي الاول هزار و چهارصد و بيست و هشت هجري قمري
[خوب شد! راضي شدي! حالا ديگه ولم كن!]
- امروز يه چند تا مناسبت داره كه يكي يكي خدمتتون عرض مي‌كنم، اول از همه امروز روز نسبتا جهاني بزرگداشت حكيم عمر خيام نيشابوريه كه...
[آی هوار! یکی من رو از دست این زبون نفهم نجات بده!... آخه مگه گناه اون هم گردن منه؟... به من چه كه اهل خمره و خمّاري بوده!... اصلا میدونی چیه؟ خايـَ.... آهان! خانوادش راضي بودن، مي‌گساري كرده! تا کور شود هر آن که نتواند دید!]
- و نيز امروز را روز اسناد ملي نام نهادند كه خدا را شكر بي خطره!!
[به تو تيكه مي‌اندازم؟ خوب معلومه كه به تو تيكه مي اندازم! اذيت مي‌كني، اذيت مي‌كنم!]
- همچنين امسال چون مصادف شده با هيژده مي، روز جهاني موزه و ميراث فرهنگيه و مي‌تونيد به هر كدوم از موزه‌هاي كشور كه خواستيد تشريف ببريد مجاني، چون بنده پول بليطش رو حساب كردم!
[يه جو مرام داشته باش و ضايع نكن! آدم كه نيستي! ولي اگه يه خورده آدميت داشته باشي بد نميشه وا!]
- البته بعضي سالها هم اين روز مصادف ميشه با هفدهم مي كه روز جهاني ارتباطاته كه چون بازار بگير بگير داغه و ماهواره و فيل‌خيس و اينها، همون بهتر كه روز موزه و ميراث فرهنگي باشه!
[آآآ...عتيقه خودتي‌ها! يه كاري نكن اين دم آخري يه پس بزنمت! بذار اين دو سه ساعت هم به خوبي و خوشي تموم شه و بعدش هردومون خلاص! یعنی من خلاص و تو پلاس!]
- و البته امروز مناسبتی دیگر هم دارد که شاید هیچ کم از اینهایی که گفتم نداشته باشد. (اِهِم!) امروز، خجسته زادروزه... (...!!!)
[صداي بابات رو در مياري؟! خب مامانت! اَاَاَه... يعني بي پدر و مادري؟! از زير بته دراومدي؟!!... همينه ديگه بی جنبه‌اي! منو باش فکر می کردم تو کی هستی... اونو كه اصلا ولش كن، نمي‌گم، هیچم نمی‌گم... آره جون تو! حالا خوبه جا به جا گفتن که وجود من و امثال من هزاري از تو شریف تره... نه دیگه! همینی که گفتم... خوب خودتو نشون دادی، خوب!]
- خوب اين هم از تقويم تاريخ امروز. چكار كنم هيچ چيز ديگه اي نميتونم بنويسم، هر چي بخوام بنويسم اين غول تَشَم…
[آي آي آي... نامرد ... خوب نازن... خوب نا هر چي... دستم شكست... نه خير من ممنوعه نگفتم... کی گفته غول تشم ممنوعه است؟... دروغ مي گم؟ همش وايسادي اينجا هيس هيس مي كني... آره جون تو، ماموري و معذور... راست میگی كارت شناساييت رو ببينم؟ حکم ماموریت داري؟...
- لعنت بر شيطون... هه هه! رفيق اسبق ايشون!!
[غلط كردم، غلط كردم!... هرچي تو بگي! ...باشه، باشه، شكر خوردم!... اوهوي! پر رو نشو ديگه!]
- واقعا به خاطر اين همه آشفتگي در نوشتار پوزش مي‌خوام ولي باور كنيد، باور كنيد، اگر نَرّه خري مثه...
[دِ آخه کلافم کردی! آبروم رو پيش اين دو تا دونه خواننده‌اي كه دارم بردي! اصلا میدونی چیه؟ میخوام حالتو بگیرم... یه کاری می کنم که خدا بکندت مسئول مستراح جهنم!... خودت کور خوندی! به خط بريل! من بینای بینا خوندم و مي‌خونم! خواهیم دید!]
- من الان هنوز به دنیا نیويويو...
[نه،نه،نه،نه... تو اينكارو نميكني... جلو نيا و گرنه هر چي ديدي از چشم خودت ديدي... گفتم جلو نیا... من اخطار کردما... نگی نگفتی‌ها... باشه! اِاِاِ... اون حوريه رو نيگا، بد مصب عجب دافيه!... (شترق!... گرومب!...) بدبخت نديد بديد! اگه فقط يه بار مي‌رفتي پاساژ... ديگه اينطور ضايع گول نمي‌خوردي!!]
- آخيش!... راحت شدم!... اين يارو فرشته است! يعني بود! به فرمان خدا مواظبه كه مبادا من چيزي از اسرار الهي فاش كنم! بهش گفته بودم كه كورخونده ولي باورش نمي‌شد! مي خواست مهر سكوت بر لب من بزنه! زكي!... بيچاره ريش هم نداره كه به ريشش بخندم! القصه... من تا يكي دو سه ساعت ديگه قراره به دنيا بيام و الان هم هم هم...

Tuesday, May 15, 2007

سه تار

خيلي سر حال نيستم. هميني هم كه هستم به لطف بهاره وگرنه اگر فصلي ديگه بود تا حالا چيزي ازم نمونده بود!
امروز باز هم سر نهار با مرج درباره‌ي موسيقي صحبت كرديم، مثل هميشه مشتي پراكنده گويي براي پر كردن لحظات سكوت! مرج براي خودش نوازنده و خواننده و آهنگساز و ترانه‌سراست، عرض كردم كه فقط براي خودش! سه تار و گيتار و كيبرد و كمي هم ويولن مي‌نوازد. چند تايي آهنگ هم خوانده كه هنوز هيچ كجا منتشرش نكرده. بماند... گفتم «مرج به نظر تو اگر بخوام برم سراغ موسيقي، برم دنبال كدوم ساز؟» و مرج به خوبي مي‌داند كه ديوانه‌ي نواي ويولن ايراني‌ام «ببين من يه نفر رو مي‌شناسم كه توي سن خيلي بالا، حتي بيشتر از تو كه زن و بچه هم داره، ويولن رو شروع كرد و گذاشت پشتش و تو يه ساله خيلي پيشرفت كرد و الان براي خودش مي‌تونه آهنگهايي رو بنوازه. البته نه خوب ولي اونقدره كه ارضاش كنه. حالا تو هم اگر بخواي مي‌توني ولي بايد حتما هر روز مرتب چند ساعتي تمرين كني...» گفتم «ويولن براي من هميشه يه حسرته. امكانش رو ندارم كه برم طرفش. از بين سازهاي ديگه... سه تار يا گيتار، كدوم به نظرت برام بهتره» گفت «براي تو گيتار بهتره، اگرچه الان ديگه هر كي رو نگاه مي‌كني يه گيتار گرفته دستش و يه جورايي لوس شده ولي با روحيات تو گيتار بيشتر مي‌خونه. ولي خب سه تار ساز تنهاييه. با سه تار خودت ارضا ميشي و با گيتار ديگرون رو هم مي‌توني راضي كني. ... من خودم فقط سه تاره كه براي دلم مي‌زنم. بقيه ي سازها رو براي استفاده در آهنگام دست مي‌گيرم ولي سه تار شريك تنهايي‌مه»
قرار شد يه سي دي آموزشي برام بياره تا با كلياتش به صورت تئوري آشنا شم و بعدش تصميم بگيرم كه برم سمتش يا نه. البته يك سري ملاحظات هم دارم كه اوليش وقت كميابه و دوميش پول ناياب! ليك نيازم به مفري هست. در زندانم و يك نخ سيگار حداقلي است كه زنداني طلب مي‌كند! دلم بدجور ويولن مي‌خواد ولي... آه و افسوسم... گيتار رو هم بدم نمياد و يه جورايي شايد به سه تار هم ترجيحش بدم چون نواش هم مي‌تونه شاد باشه و هم غمين ولي خب يه جورايي لوث شده! سه تار اما ساز تنهايي‌هاست و براي همين كمي ازش مي‌ترسم، مي‌ترسم غمگينتر از ايني كه هستم بشم و در غم بمونم، واقعا از نواي حزينش مي‌ترسم، كه گرفتارم كنه... مرج تعبير قشنگي براش داره «سه تار براي دو نفر كمه و براي يك نفر زياده»!

Thursday, May 10, 2007

سفر- چانه زدن

بعضي‌ها فكر مي‌كنند چانه زدن كسر شأن مي‌آورد و كاهش دهنده‌ي كلاس است! ولي من معتقدم شيريني و لذت خريدن كردن است.
وارد مغازه‌اي شدم كه جنسي بخرم و فروشنده با فارسي به شدت لهجه دار خود، قيمت آن را هشت هزار و پانصد اعلام كرد و تا هشت‌هزار پايين آمد…
- يعني اصلا پايين‌تر نمي‌آيي؟
- نه! چه يكي بخري و چه هزارتا، هشت تومن كمتر نمي‌شود.
كمي مكث كردم و بعد با لحني كاملا جدي و قانع كننده شروع كردم به صحبت:
- ببين… من دو هزار كيلومتر راه اومدم تا برسم به اينجا، يه سكه‌ي يه تومني هم كه قبول داري ارزشي نداره… حالا تو به ازاي هر كيلومتر يه تومن به من تخفيف بده و شش و پونصد رو بگو مباركه!
بنده‌ي خدا چنان بهت زده شده بود كه خودم هم جا خوردم! كمي بگو و بخند كرديم و هشت تا هزاري چيدم روي ميز (يا شايد هم چهار تا دو هزاري، يادم نيست!)

Sunday, May 6, 2007

سفر- باز هم ماهيگيري

عجيب آرامشي است در ماهيگيري. قلاب را كه مي‌اندازي درون آب، ناگهان ضرباهنگ زندگي كند و آرام مي‌شود و فرصتي مي‌سازد براي با خويش انديشيدن. در ماهيگيري تنها حس لامسه دخيل است. گوش دستانت را بايد تيز كني تا كمترين ارتعاشات آب و قلاب و كوجكترين تحركات زيرآبيان را جذب كني. بيشتر اوقات ماهيهاي كوچكتر و بچه ماهيها به قلاب نزديك مي‌شوند و به طعمه نوك مي‌زنند و بي‌آنكه به دام بيافتند، غذايشان را مي‌خورند و مي‌روند. وقتي كه ماهي به قلابت نوك مي‌زند و ضربانش دريافت مي‌كني، ناخودآگاه تصوير دنياي زير آب در ذهنت نقش مي‌بندد؛ انگار كه به واقع مي‌بيني‌شان. در دل با ماهيان حرف مي‌زني كه بيايند و ببينند چه برايشان آوردي و شكمي از عزا درآورند. سعي مي‌كني فكر ماهيها را بخواني و حتي با آنها ارتباطي تلپاتيك برقرار كنيد و راضي‌شان كني كه قلابت را به دهان گيرند. به نوعي خلسه مي‌روي كه شايد كمتر نمونه‌اش پيدا كني.
در زير آب اما ماهيان فارغ از اينها، در رقابتند تا گرسنگي خويش فرو بنشانند و خطر نمي‌دانند چيست. با قلاب بازي مي‌كنند و طعمه را نوك مي‌زنند و گاه هم قلاب در دهانشان گير مي‌كند و به دام مي‌افتند. البته گاهي هم طعمه را مي‌خورند و قلاب خالي را به سويت تف مي‌كنند! آب خانه‌ي آنهاست و شك نكنيد كه در منزلشان كم قدرتي ندارند! يك ماهي كوچك بيست سانتي به هنگام شنا در آب چنان زوري وارد مي‌كند كه فكر مي‌كني طعمه‌ات يقين دو كيلويي وزنش است!
شب دوم بود گمانم كه ماهي قوي‌اي به قلاب خالو زد و قلاب را به شدت كشيد. «پژ بيا كمك» و به كمكش شتافتم و سيم را چنگ زدم. عجب زوري داشت ماهي ناقلا! سيم را به قدرت تمام مي‌كشيد آنچنان كه رد سيم دستم را به شدت سوزاند و ردي سرخرنگ به جا گذاشت. جلوي سيم را من گرفته بودم و پشتش را خالو و از اين رو فشار اصلي بر دست من بود. به خالو نگاه كردم و گفتم «دستم داره مي‌سوزه» و خالو كه زودتر اين را حس كرده بود نخ را رها كرد و به من هم گفت ولش كن و گذاشتيم تا ماهي هر مي‌تواند با خود نخ ببرد بلكه خسته شود! يكي از بوميان آنجا به كمكمان آمد و سيم را به دست گرفت و كمي با او بازي كرد و بعد آهسته بيرونش كشيد و ناگاه سيم رها شد. قلاب را كه بيرون كشيديم، به جاي طعمه، كمي از گوشت فك ماهي جا مانده بود تا جان به در برده باشد! آن بومي مي‌گفت ماهي سرخو بوده و جالب اينجاست كه اين را تنها از نوع حركت ماهي كه سيم را مي‌كشيده فهميده بود!
يكي از خطرات ماهيگيري براي ناشيان و علي‌الخصوص دور و بريهايشان اين است كه به وقت پرتاب قلاب نتوانند سيم را درست شليك كنند و وزنه‌ي سربي و قلابها به سمت و سوي خود و يا ديگران روانه شود و خدا مي‌داند مجروج چه خواهد شد! به شخصه چند باري شليكم به خطا رفت ولي خدا را شكر جز يك بار به كسي نخورد و آن يك بار هم كه به حسين خورد، چيزيش نشد! البته چندين و چند بار به هنگام پرتاب قلاب، سيم به خودم گير كرد و بارها و بارها قلاب تيز در پوست انگشتانم فرو رفت ولي خب شوق ماهيگيري بيشتر از اينها بود كه جا بزنم. خطر ديگر همان ماهي گلو بود كه اگر نمي‌دانستي و بي‌خبر تلاش مي‌كرد آن را در دست بگيري و قلاب از دهانش به در آوري، آهي از وجودت برمي‌آمد كه تا عمر داري فراموش نمي‌كردي! خالو تجربه كرده بود و حسابي هشدارمان داد! اين جناب گلو كه شباهت بي حد و اندازه‌اي به كوسه دارد، زير باله‌هاي جانبي و باله‌ي پشتي‌اش يك خار پنهان و بلند و وحشتناك دارد كه در فرو كردنش به هر چيزي، حتي به كف دمپايي هيچ ترديدي نمي‌كند! به نفعتان است اگر به آن ديار گذارتان افتاد اين موضوع را فراموش نكنيد. وگرنه دستتان باد مي‌كند و چرك مي‌كند و تا مدتي مهمان باند و پانسمان مي‌شود!
قلابت را طعمه مي‌زني و پرتاب مي‌كني و به انتظار مي‌ايستي، چشمانت به درياست، ذهنت به ساكنانش و دلت به قسمت كننده‌ي روزي. ما كه تنها براي تفريح ماهي مي‌گرفتيم ولي آنگاه كه قلاب را خالي از آب بيرون مي‌كشيديم، درد مرداني كه به اميد كسب روزي خانواده‌شان صيد مي‌كنند ولي دست خالي مي‌مانند را با ذره ذره‌ي وجود حس مي‌كرديم. هرچند گمانم هست مام آب مهربانتر از آن است كه خساست پيشه كند.

Friday, May 4, 2007

سفر- ماهيگيري

لذتهاي دريا در چندين چيز است و يكي از بهترينهايش ماهيگيري با قلاب. در آن چند روزي كه مهمان آبيان بودم، هر شب برنامه‌ي ثابتمان رفتن به اسكله و به قول خالو (!) غذا دادن به ماهيان بود! آخر همه‌ي ماهي مركبي كه سرهنگ براي خودش تهيه كرده بود را در اين چند روزه به ماهيان بخشيديم و شايد به قدر يك پنجمش -و شايد هم كمتر- ماهي گرفتيم. تازه نيمي از ماهيان صيد شده هم بلامصرف بودند، بدين خاطر كه يا بچه ماهي بودند كه چيزي براي خوردن نداشتند و يا ماهي گلو (كه آخرش هم نفهميدم گاف آن فتحه دارد يا كسره) كه حرام گوشت و به شدت بدبوست.
اولين شب كه اولين تجربه‌ام نيز بود، خالو آموزشي شفاهي‌ام داد و نحوه‌ي پرتاب قلاب، زدن طعمه و فهميدن چگونگي نوك زدن ماهي و كشيده شدن قلاب ماهي خورده را آموزشم داد و الله بختكي آن شب سه ماهي گرفتم كه دو تايش گرگ قابل خوردن و سومي گلوي دور انداختني بود. دو شب بعد اما دستم خالي ماند و در حالي كه هر كس پنج شش تايي ماهي سالم گرفته بود، من تنها يك گرگ صيد كردم و چندتايي گلو، تا رسيد به شب آخر و به تعبيري ليلة الوداع؛ همان شبي كه سپيده‌اش را به دريا بوديم.
دريا آرام بود و پر بركت، اما به ساعت اول، باز هم هيچ نصيبم نشد و تنها به رضاي خدا، براي ماهيان خوراك خيرات كردم تا اينكه خالو صدايم كرد كه بيا ببينم پژ، اين همه ماهي به دريا، چرا هيچي نمي‌گيري؟ طعمه‌ات بي‌خاصيت شده يا قلاب را به موقع نمي‌كشي؟... طعمه‌ام را عوض كرد و قلابم به آب انداخت و گفت: اين همه ماهي دارن به طعمه‌ات نوك مي‌زنن، قلابت رو كه كشيدن، نخ را بكش.
نمي‌دانم اين توصيه‌ي تكراري خالو چه خاصيتي داشت كه ناگاه متحولم كرد. به جاي خودم بازگشتم و از نو شروع كردم و تا صبح شانزده ماهي از دل دريا بيرون كشيدم! سه تا كه دوتايشان گرگ بچه بودند و يكي ماهي ژله‌اي (كه هر چند زيبا بود ولي مصرفي نداشت) به آب برگرداندم و باقي همه گرگ! حقيقتا به گله‌ي گرگها زده بودم و ركورد زدم، چنانكه هيچكدام از بستگان از ده فراتر نرفت. در اين بين، يك بارش شيرينتر از همه بود كه قلاب انداختم (توضيح كه براي ماهيگيري از چوب استفاده نمي‌كرديم و تجهيزاتمان نخ پلاستيكي بلند و محكمي بود كه بر سرش يك وزنه‌ي سربي و دو قلاب كوچك كوچك و بزرگ وصل شده بود، درست همانطور كه نق‌نقوي عزيز در كامنتهاي دو پست قبل شرح داده بود) و لحظه‌اي بعد نخم به شدت كشيده شد و وقتي قلاب را بيرون كشيدم، ديدم هر دو قلاب پر است!
- خالو! اينجا رو نگاه!
- اي جونم بشي هي پژ كه دو تا دو تا ماهي مي‌گيري! بارك الله!
آن شب دريا مهمان‌نوازي‌اش را تام و تمام نشانم داد و دلخوش و دست پر بدرودم گفت. زنده باد دريا!

Thursday, May 3, 2007

پرچونگي

توجه: اگر بخش اول و دوم نوشته رو بي‌خيال شيد و باقيش رو بخونيد، به خودتون لطف كرديد!
-
ديروز دوازدهم ارديبهشت ماه، ماه من بود. روزي كه عاشقانه‌ي آقاي پژين و خانم يارين درست دو سال و نيمه شد و در زادروزش رسما مرد. هر چه كه بود، تمام شد. آنچه از اين دو سال و نيم برايم مانده، دنيايي خاطره تلخ و شيرين و بدهي سنگيني است كه بايد به ايشان بپردازم. حس خوبي نيست كه بداني از همين الان تا پايان سال هر چه در بياوري بايد يكجا تحويل دهي. آن هم پولي كه گمانت بود براي زندگيتان، براي استقلالتان، براي خوشبختي‌تان صرف كرده‌اي. يك سال و چهار ماه پيش كه كار كنوني‌ام را شروع كردم، به شوق خانم يارين بود و حال به اجبار براي بازپس دادن قرضم به ايشان! نمي‌دانيد خانم يارين چه ها كه با من نكرد. اگر مي‌دانستم از اينجا بي‌خبر است يك دل سير گلايه مي‌كردم و اين سوز دل به دايره مي‌ريختم. ولي هر چه مي‌كنم مي‌بينم هنوز هم ياراي رنجاندنش ندارم.
-
امروز با خانم يارين قرار داشتم كه امانتيهايش باز پس دهم. بعد از كار مسيري را كه هميشه به شوق طي مي‌كردم با دلهره پشت سر گذاشتم. گويي از آن سوي شهر گريزم باشد! هر ور اين شهر سياه را كه مي‌نگرم رد پايمان مي‌بينم. هر كار كه در اين دو سال و نيم گذشته كردم، به شوق و براي او بوده. از همه چيز گذشتم و از همه كس بريدم براي او. اويي كه به همين راحتي پس كشيد.
قصد بحث كردن با او را نداشتم. تصميمي است كه گرفت و اعلام هم نمود و پس پذيرفتم. چرا اين دم آخري دلخوري باشد؟ ولي... نمي‌دانم از همان اول اينقدر خودخواه و خودبين بود و من كور، نديده بودم يا پديده‌اي نوزاست. آهم برآورد. دلم شكست. خردم كرده بود و لهم نيز كرد. گلايه‌اي ندارم. تجربه‌ي بي اندازه سنگيني بود كه بهايي سنگينتر از برايش پرداختم. گور پدر حقوق يك سال، دو سال و نيم عمرم چقدر ميارزد كه طلب كنم؟ اين همه فرصت كه از دستم رفت را از كجا باز پس گيرم؟ تك تك دوستانم را به خاطرش از دست دادم. خانواده‌ام را رنجاندم. هم صحبتي خواهركم كه جانمان به هم وصل است از كف دادم. درسم را، آرزوهايم را، آسايش و آرامشم را. و حال كه ديگر چيزي براي از دست دادن به برم نمانده، براي خير و صلاحم، تنها ماندم. خدايا شكرت!
چه حسي دستتان مي‌دهد اگر براي حمايت و حفاظت از الف با ب كه دوست صميمي‌تان است درگير شويد و دوستي‌تان به دشمني بدل شود، در حالي كه اين ميانه دوستي الف و ب محكمتر و محكمتر شود؟
چه مي‌شويد اگر به خاطر ايكس از جمع ايگرگ كه دوستان چندساله‌تان هستند ببريد و با جمع زد به خاطر ايكس كنار بياييد و بعد به خاطر راحتي‌اش از جمع زد برويد و ناگاه ببينيد نه دوستان پيشين را داريد و نه همصحبتان جديد و نه هيچ دوستي ديگر؟
حالتان چه خواهد بود كه كسي كه همه چيزتان گرفته و تا سر حد نيستي سوقتان داده، بگويدتان «فكر نمي‌كنم برات مهم باشه از دست خودم كه باهات اين كارها رو كردم، چي مي‌كشم؟»
باور كنيد اهل گله گذاري نيستم ولي به خداوندي خدا اينها زياده از حد سنگينم آمد. اشك پژ درآوردن هم هنري است به خدا!
هر چه در چنته داشتم رو كردم، هر گونه كه مي‌دانستم و فكرش را بكنيد محبت كردم. هر نوع كه بگوييد حمايتش كردم. ايمان داشتم كه اين حجم محبت و توجه، هر كسي را به راه خواهد آورد. ولي در عوض همه آنها، حال برايم چه مانده جز يك دنيا خاطره كه بر دلم چنگ مي‌زند، يك دنيا تنهايي و بي‌كسي و البته وامي سنگين!
با خودم كلنجار مي‌روم كه ذهنم را چند پاره كنم تا بتوانم همه خوبي‌هايش كه كم هم نبود، همه مهرباني‌هايش كه كم هم نبود، همه الطافش كه كم هم نبود، در بخشي جا كنم و از اين حجم خودبيني و خودخواهي مبرايشان دارم. نمي‌خواهم همه او را به همين حالي كه نشانم مي‌دهد ببينم. نمي‌خواهم خاطرات شيرينمان در اين تلخي‌ها گم شود. و اي كاش مي‌شد به كل همه خاطرات را پاك كرد...
-
شب هنگام در ماشين نشسته بودم و عصباني از حرفهايي كه شنيده بودم، اس ام اسي برايش نوشتم و گلايه‌ام فاش گفتم. قضاي روزگار شماره را اشتباه زدم و پيغام به ناشناسي رسيد. ناگاه جوابي رسيد اين چنين:

man khodam khord shodatam leh shodatam waly hayf ke nemidunam kee hastee?!!

فهميدم اشتباهي رخ داده و به انگليسي بابت اشتباه رخ داده عذر خواهي كردم و اين جواب را گرفتم:

sorry i am from ardebil dont know english well! plz tooorkish!!!

باز به انگليسي و به شوخي جواب دادم كه گمانم شما به جاي اردبيل از نمكدان آمده‌ايد و گفتم كه تركي نمي‌دانم و سرگردان كه حال تكليفمان چيست و چگونه منظور هم بايد بفهميم! پرسيدم كه ايتاليايي بلدند يا فرانسوي را ترجيح مي‌دهند و در آخر زبان شيرين افغاني را به عنوان راهكار مناسب پيشنهاد دادم كه يكدفعه ورقي متفاوت رو شد:

hay be careful! blind hunting is dangerous!

جواب دادم كه احسنت! ولي داداش اين شكار نيست و تنها اشتباهي سهوي در شماره گيري ناشي از خرابي حالم بوده و هيچ قصد مزاحمت ندارم. شبتان خوش. چي جواب داده باشه خوبه؟

so sms me later khodetam loos nakon farsi benewes shab be khayr

ديگه بي‌خيال شدم ولي گفتم خدايا شكرت كه توي اين حال خراب چنين اشتباهي رخ دهد و كمي از حال و هواي افتضاحي كه داشتم به در آيم! باور كنيد هيچ كار خدا بي حكمت نيست!
-
امروز مرج اين ترانه‌ي احسان خواجه اميري را برايم گذاشت و به گمانم دو سه ساعتي روي تكرار بود و مداوم گوشش مي‌دادم:

نه... اين قرارمون نبود، تو بي‌خبر بري، من خسته شم كه تو، بي همسفر بري
نه... اين قرارمون نبود، من رنگ شب بشم، تو سر سپرده شي، من جون به لب بشم
باور نمي‌كنم، اين تو خود تويي، اين تو كه در خودش، بي‌خود شده تويي
باور نمي‌كنم، عشق مني هنوز، گاهي به قلب من، سر مي‌زني هنوز
وقتي زندوني تو هوس، مثل پروازي تو قفس، اين رسم همراهي نشد اي همنفس
وقتي قلبت از من جداست، سرگردونه بي‌همصداست، انگار دست تو با دست من نا آشناست
باور نمي‌كنم، اين تو خود تويي، اين تو كه در خودش، بي‌خود شده تويي
باور نمي‌كنم، عشق مني هنوز، گاهي به قلب من، سر مي‌زني هنوز
-
اتوبوس پس از توقف كوتاه معمول در ايستگاه براي پياده و سوار شدن مسافران، داشت در را مي‌بست كه خانمي سراسيمه فرياد زد: «الو، الو، الو، الو، من، الو» و راننده‌ي باهوش فهميد كه ايشان منظورشان اين است كه آقا من پياده ميشم يه لحظه صبر كن!
يكي دو ايستگاه بعد خانم ديگري پياده شد ولي سيم درازي ارتباطش را با اتوبوس حفظ كرده بود! با خنده و خجالت سيم بلند هندز فري‌اش را كه به لباس خانم ديگري سوار بر اتوبوس گير كرده بود، باز كرد و رفت!
-
فكري نشويد! خوش باشيد و اين خوشي را به ديگران هم سرايت دهيد!

Tuesday, May 1, 2007

سفر- دريا

توضيح: اينقدر اين مدته مشغله‌ي فكري داشتم كه هيچ فرصت و آرامش ذهني براي از سفر نوروزي نوشتن، نيافتم. اگر اتفاق جديدي رخ ندهد و از نو پاژگونه‌ام نكند، كم‌كم از كوله‌ي سفر خواهم نوشت.
-
بار اول بود كه با درياي جنوب روبرو مي‌شدم. تصورم از درياي جنوب مشابه تصويري بود كه از درياي تكراري شمال داشتم ليك اين كجا و آن كجا. وقتي با عظمت و آرامش سهمگينش مواجه شدم، همه‌ي آب دريا(چه)ي خزر در تصوراتم بخار شد! با اينكه هر دو در چشم، آب بيكرانه‌اند ولي… نمي‌توانم و نمي‌دانم چگونه اين تفاوت را بيان كنم.
شمالي انگار جوانكي خام و پر مدعا باشد و پيوسته در حال اوهوم و تورومپ كه بر و بازوي خويش به اين و آن نشان دهد و جنوبي چون ارتشبد سپيد مويي كه از قدرت سيراب شده و آرام و باوقار، با تحكمي غيرقابل ترديد بر مسند بلامنازع خويش حكمراني مي‌كند. شايد پشتوانه‌اش به آبهاي آزادي است كه در فراسويش، كرانه‌اي جز خويش نمي‌شناسد. حمايت پدري كه خزر پيوسته درد يتيمي‌اش احساس مي‌كند.
موج شمالي ريز و سراسيمه است و ناآرام و موج جنوب آرام و سنگين و پردامنه. رنگ شمالي كدر و چركين و جنوبي شفاف و زلال. ساحل شمالي نامرتب و نامنظم و پر از پستي و بلندي و ساحل جنوبي يكدست و مطمئن. درياي جنوب اينقدر شكوهمند و با صلابت بود كه به راستي روانم را مغلوب بزرگي خويش كرد.
-
به لطف خالو(!) شبي فراموش نشدني را بر روي اسكله با مام آب به سپيده رسانديم. نمي‌دانم شماي خواننده تجربه‌اي اينچنين داشته باشيد يا نه ليك اگر پايتان به آن خطه رسيد، از دستش ندهيد! بر اسكه‌اي كه نيم كيلومتر در دريا پيش رفته، جايي كه هر سويت آب گرفته، در سياهي شب، نور سپيدي رخنه مي‌كند، همان اندك به آرامي پا مي‌گيرد و ريشه مي‌دواند و ناگهان سياهي رنگ مي‌بازد و آسمان آبي شده، به انتظار برآمدن مهر مي‌نشيند.
آب را كه خيره مي‌شوي، موجهاي سياه شبانه، سايه روشن مي‌گيرند و سياهي و سپيدي در هر تلاطم كوچك آب درگير نبرد، تا سپيده سر مي‌زند و آورد جابجا رنگ سرخ مي‌گيرد و سرانجام كمي پس، جشن آبي پيروزي است كه فراگير مي‌شود. اسطوره‌ي پيروزي روشنايي بر تاريكي را آنجا بود كه به ژرفناي وجود، پي بردم.
-
گله‌هاي ماهي و بچه‌ماهي‌هايي كه با روشن شدن آسمان راه مي‌افتند از سويي به سويي ديگر مي‌روند. ماهي‌هايي كه نمي‌دانم چه بودند ولي در دوردستها از آب بيرون مي‌پريدند و گويي به شكوه و خجستگي روز، شادي مي‌كردند. مرغان دريايي كه از خواب پر سر و صدايشان (انگار اين آفريدگان در خواب هم آرام نمي‌گيرند!) بيدار مي‌شوند و پي روزي به آسمان پر كشيده، درون دريا شيرجه مي‌زدند. درياي بزرگ كه هم مهربان بود و هم وهمناك.
-
شبانگاهي كه سيم و قلاب به دست در كمين ماهيان، بر سكوي كشيده شده تا دل دريا، به سپيده رسانديم. خاطره‌اي كه هر گاه بتوانم از نو تجربه‌اش خواهم كرد.
--
هيچ گاه دلم براي درياي شمال تنگ نشد، وليك در همان اولين شب دوري، دلتنگي درياي جنوب روانم گرفت.