Monday, April 30, 2007

موتزارت

ديشب Amadeus رو ديدم. فيلمي كه بر اساس زندگي وولفگانگ آمادئوس موتزارت ساخته شده بود. فيلم قديمي بود (1984) ولي خوش ساخت بود روايت زيبايي داشت و داستان به زيبايي پرداخت شده بود. اگرچه آنچه در فيلم ديدم با آنچه درباره‌ي زندگي موتزارت خوانده بودم تفاوتهاي فراوان داشت.
بر خلاف انتظارم، در فيلم اثري از فراماسونها كه نقش عمده‌اي در زندگي و پيشرفت وي داشتند، نبود. حتي به فلوت جادويي معروفش نيز توجه چنداني نشد. عمده‌ي داستان به روايت حسادت آنتونيو ساليه‌ري به موتزارت جوان مي‌پردازد.
مساله‌ي جالب توجه، اهميت نشان داده شده‌ي موسيقي و بخصوص موسيقي اپرايي در بين تمامي آحاد مردم اتريش آن روزگار، از امپراتور گرفته تا زنان خانه‌دار و اقشار ضعيف جامعه بود. انگار همه آنجا موسيقي دان باشند. راست يا دروغش نمي‌دانم. كسي هست كه در اين مورد اطلاعات موثقي داشته باشد؟

Saturday, April 28, 2007

درد

دردي سخت وجودم فرا گرفته. درد دوري از همدمي كه همه عمر، همراهم بوده. چرايش را نمي‌دانم ليك... ديگر كتاب خواندنم نمي‌آيد...

Monday, April 23, 2007

بيست و يك گرم

ديشب بلاخره فيلم تحسين شده‌ي بيست و يك گرم رو ديدم ولي متاسفانه نتونستم باهاش ارتباط خوبي برقرار كنم. نميگم فيلم بد بود كه بد نبود ولي خب خط اصلي داستان اينقدر پرش داشت كه حدود نيم ساعت اول فيلم فقط فكر مي‌كردم كه چجوري بايد اين آدمها و اين صحنه‌ها رو به هم ارتباط بدم. آخر هم كه گره‌هاي خط سير باز شد، به اين نتيجه رسيدم كه داستان اصلا اون چيزي نيست كه انتظارش رو داشتم، يا اگر صادقانه بخوام بگم داستان چيزي بيش از تفكرات دم مرگ شون پن نبود!
ناخودآگاهم در پي ارتباطي قويتر از بيست و يك گرمي كه هر شخص در هنگام مرگ ازش كم ميشه با يك بسته شكلات و غيره مي‌گشت ولي خب ناخودآگاهم زياده خواه بود!

Saturday, April 21, 2007

ضربه‌ي عاطقي

بيچاره پژ، ديروز و در آخرين روز فروردين ماه، از ياري كه دو سال و نيم -به قدر اختلاف سنشان؛ سي ماه- به اميدش و به خاطرش كار كرده بود و تلاش كرده بود و در برابر همه خوبي ها و بديها ايستاده بود، با چشماني تر و گلويي گرفته خداحافظي كرد. به قول يار اين به نفع هر دوشان است و پژ هميشه به يار احترام مي‌گذاشت، حتي اگر در مسير اشتباه هم مي‌رفت، براي اولين بار اجازه مي‌داد برود و تجربه‌اش را خود بياندوزد و تنها در كناري مي‌ايستاد تا اگر نيازي فوري پيش آمد، دستش را بگيرد.
غم سنگيني است كه پشت پژ خم كرد و به بستر مبتلايش ساخت. تنها خوشي‌اش اين است كه همانگونه زيبا كه با يار پيمان بست، به همان زيبايي نيز و با تفاهم و رضايت، از هم جدا شدند. خواست يار بود، ولي شايد درست جز اين نبود.
با بهترين آرزوها از هم جدا شدند و مي‌دانستند پس از اين باز اگر هم ببينند، يكي‌شان آقاي پژين خواهد بود و ديگري خانم يارين. بغض گلو بد چيزي است. تجربه‌اي بس تلخ بود.
حال پژ مانده و دنياي پهناور تنهايي خويش. نمي‌داند چه خواهد كرد و به كجا خواهد رفت ليك بايد برخيزد و به جريان زندگي باز گردد كه به يار مي‌گفت: «قافله‌ي زندگي بي من و تو نيز به راه خود ادامه مي‌دهد، كسي منتظر ما نمي‌ماند» و جا ماندن از اين قافله جبران ناشدني است.
حال كه نزديك امتحاناتش است و بايد درس بخواند، بعد هم تا ماهها بايد كار كند تا بتواند قرض يار را پس دهد. پس از آن شايد به سراغ سازي برود. شايد همدم بي‌كسي‌اش باشد.

Monday, April 16, 2007

از بنگلادش

...تعريف را پيش ايشان روشن كردم كه يكسري علما در بنگلادش وجود دارد و قبول ندارند صحابه رسول مي تواند اشتباه كند، ايشان خنديد. گفتم كه خيلي چيزها را اگر بخواهم در بنگلادش از تاريخ بگويم در آنجا گلوي من را خواهند بريد. اما يك مقدار را براي شما تعريف مي كنم. قضيه معاويه، يزيد و كربلا را و قضيه حضرت فاطمه(س) را توضيح دادم و ديدم كه ايشان گريه مي كنند. پرسيد كه شما از كجا آمديد و چه كار مي كنيد، گفتم كه من در ايران هستم و در آنجا درس مي خوانم. راجب ايران سؤالاتي پرسيدند و گفتند كه اوضاع داخلي چطور است و شنيدم حضرت علي را به عنوان پيامبر قبول دارند، من خنديدم و گفتم كه كم‌كم جواب همه سؤالات شما را خواهم داد. به ايشان گفتم كه شيعيان حضرت علي را پيامبر نمي دانند و حديثي كه از حاج آقا... شنيده بودم را برايشان ترجمه كردم كه انا عبد من عبيد محمد و گفتم كه عقيده شيعه اين است، ايشان تعجب كردند و گفتند كه چرا در كشور ما بر عليه شيعه اينقدر اتهام وجود دارد، گفتم كه اين بحث خيلي طولاني است اما مختصري برايشان توضيح دادم و براي ايشان جالب بود و گفتند كه آمريكا ايران را تهديد مي‌كند و اگر آمريكا به ايران حمله كند، ايران توانايي مقابله با آمريكا را دارد؟ گفتم نمي‌دانم توانايي دارد يا نه ولي اين طبيعي هست كه وقتي شما من را مي زنيد من حداقل تا جايي كه توانايي دارم دفاع مي‌كنم. طبيعي است كه ايران هم همين كار را مي‌كند، ضمن اينكه ايراني ها خصوصياتي دارند كه در هيچ كشور ديگري وجود ندارد و اينكه رهبري دارند كه اگر فتوا بدهد جهاد واجب است و بايد بر ضد استكبار و آمريكا بايستيد همه افراد از مسن ترين افراد تا بچه‌هاي خيلي كوچك همه اين كار را مي كنند. اينها رهبر را قبول دارند لذا 70 ميليون جمعيت ايران آموزش نظامي مي‌بينند و براي آمريكا آسان نيست كه بخواهد به چنين كشوري حمله كند. ايشان خيلي تعجب كرد و به ايران علاقه زيادي نشان دادند گفتند كه دنبال رئيس جمهور ايران رفتند و اگرچه آنها شيعه هستند و من سني، اما رئيس جمهور فعلي را از عمق دل دوست دارم و ايشان تنها كسي است كه در مقابل آمريكا و اسرائيل ايستادند و صراحتاً حرف خود را گفتند و اگر دو يا سه كشور مسلمان اينطور بودند آمريكا و اسرائيل و انگليس توانايي اينكه در مقابل مسلمانان كاري كنند را نداشتند و جهان حاضر كساني مانند احمدي نژاد را مي خواهد. گفتم براي من جالب است و گويا شما اطلاعات از ايران داريد، گفتند كه بله من از اينترنت، راديو و تلويزيون اطلاعاتي كسب كرده‌ام...

Sunday, April 15, 2007

تائين

اين هم اطلاعيه‌اي از سوي سازماني دولتي:

توجه
كليه‌ي اتوبوسهاي ...-... و ...-... از تاريخ 25/12/85 موظفند مسافرهاي خود را سر هر ايستگاه تائين شده سوار و پياده نمايند
گشت ويژه اتوبوسراني شهر جديد...
--
خيال نكنيد اين شهر جديد پشت كوههاي ناكجاآباد است و مردمانش بي‌سواد و غير فارس؛ جايي است در چندين كيلومتري پايتخت و قريب به اتفاق فارس كه بيشتر ساكنانش يا اداري و يا دانشجويند!

Tuesday, April 10, 2007

سنگ زيرين

با كلي تاخير رسيدم سر كار و بعد از روشن كردن رايانه، رفتم تا حال و احوالي از مرج بپرسم. ديروز برام داستان دوستش و مزاحمتي كه براش درست كرده بود تعريف كرد و هر چي فكر كرديم ديديم به نفعشه كه هر چه زودتر رابطه‌اش را به كل ببره و تموم. طرف داشت رسما اين بيچاره رو عذاب مي‌داد، اين كه يه نفر رو بكاره مرتب به اين زنگ بزنه و بگه فلاني رو من مي‌خوام و غلط كردي بهش نظر داري و اگه بهش نزديك بشي مي‌كشمت! بلكه اينطوري دوست ما تحريك بشه و حسودي كنه و بگه بيا زن من شو! و جالب اينجا كه اين بنده‌ي خدا هيچ در اين واديها هم نبود. قرار گذاشت كه ديروز دختره رو ببينه و ازش توضيح بخواد كه اين چه بازيه كه درآورده. خلاصه... امروز كه باهاش دست دادم ديدم داغ داغه! دست گذاشتم روي پيشونيش، بناگوشش، داشت توي تب مي‌سوخت.
- مرج چي شده؟ تو حداقل سه درجه تب داري! ديروز چي شد؟ خيره يا شره؟
- (با لبخندي تلخ) تموم شد!
- تموم تموم؟ به كل بريدي؟
- تموم تموم!
- (در عين نگراني و ناراحتي سعي كردم شوخ طبعي كنم) جاش خالي نباشه! دارو خوردي؟ استامينوفن داري؟
- نه! نمي‌خواد، خوب ميشم!
- چاي خوردي؟ صبحانه؟
- نه! نتونستم.
رفتم داروخانه يه استامينوفن كدئين گرفتم با آب و بيسكويت گذاشتم جلوش و كمي سر به سرش گذاشتم كه حالا خودكشي نكن!
-
بگذاريد واقعيتي رو براتون شرح بدم!
اين تنها خانمها هستند كه در يك رابطه آسيب مي‌بينند. اونها هستند كه دل دارند و اين دل مي‌شكنه. تنها اونها هستند كه ناراحت ميشن و غصه مي‌خورن. تنها اونها افسرده ميشن. تنها اونها هستن كه بايد مواظبشون بود و در قبالشون كمترين و كوچكترين اشتباهي مرتكب نشد. تنها اونها هستند كه نبايد بازيشون داد. تنها اونها هستند كه آدمم!
با عرض معذرت از تمام آقايان، گور پدر همه‌ي مردها! هر بلايي هم سرشون بيارن مهم نيست! اونها نه احساس دارن، نه عاطفه و دل و نه هيچ چيز ديگه!
-
مردها اينقدر بدبختند كه مثل زنها حتي نظام و مكتب و مسلكي هم براي دفاع از خودشان در مقابل فمينيسم ندارند!
--
قصدم خداي نكرده اهانت به بانوان محترم نيست كه در هر مشتي هم خوب هست و هم بد و مشت هميشه نشانه‌ي خروار نيست. تنها مي‌خواهم نوع نگاه جامعه را به مردان و زنان، در چنين مواردي بازگو كنم. اينكه مردان هميشه پست فطرتند و در پي بازيچه كردن زنان و هيچ گاه هيچ گزندي از اين راه نخواهند ديد؛ و در سوي ديگر، زنان هميشه مظلوم و دردكشيده و تنها قربانيان مسائل عاطفي.
مرد بايد كه در كشاكش درد / سنگ زيزين آسيا باشد
از پژ به دل نگيريد. او هم سنگ زيريني است كه بدين آسيا، آرد شده است!

Monday, April 9, 2007

سياست در گفتار

صبح امروز بخشهايي از سخنراني آقاي خامنه‌اي در خصوص انرژي هسته‌اي و لزوم آن را شنيدم كه مي‌گفت: «كشوري كه عالِم دارد، فرمانروايي مي‌كند» و بعد اشاره به توانايي و ضرورت دستيابي به انرژي هسته‌اي نمود كه جملاتش آنقدر يادم نيست كه نقل مستقيم كنم.
خودتان را بگذاريد جان آن غربي مستكبر كژبين استعمارگر! ببينيد چه نتيجه‌اي از اين سخنراني مي‌گيريد: «اينها مي‌خواهند علم انرژي هسته‌اي را به هر ترتيب و قيمتي كه شده بدست آورند تا بتوانند فرمانروايي كنند، يعني بمب بسازند و زورشان را نشان دهند و فرمانروا شوند»
بسياري از مواقع داستان همين است؛ سياسيون و بزرگان كشور متاسفانه هيچ ملاحظه‌ي كلام و معناي سهوي و ظاهري آن نمي‌كنند و خود با لحن حماسي مورد علاقه‌ي همه‌ي سياستمداران و رهبران ايران، موجبات جنجالهاي خبري و رسانه‌اي را بر ضد خود فراهم مي‌سازند.
-
امروز روز خوش هسته‌اي‌مان بود و همگان خوش! ولي اندك غاقلاني هم هستند كه از شب تاريك تخـ...‌اي واهمه دارند كه خداي نكرده در پي‌اش آيد! (با عرض معذرت فراوان!)

Friday, April 6, 2007

سفر - آغاز

شهريور ماه كه همه خانواده برنامه‌ريزي سفري نوروزي را تصويب كردند، اعلام كردم كه حوصله‌ي سفري چنين طولاني را ندارم و در خانه مي‌مانم. اين گذشت تا دوازدهم تلخ و خاكستري رنگ دي ماه كه مادربزرگ از ميانمان پر كشيد و كليه‌ي برنامه‌ها لغو شد و سفر بزرگ با سفري كوچكتر جايگزين شد كه اين يكي هم بيشتر براي سرزدن به بزرگان و به‌گونه‌اي پس دادن بازديدهاي رسمي بود كه موافقان رفتند و مخالفان مانند؛ من اما سر درد ماجراجويي گرفته بودم و گفتم يا نمي‌آيم يا مي‌روم! اين شد كه بي‌هيچ برنامه‌ريزي و بدون اطلاع، شبي خوابيدم و صبحش بيدار شدم و ديدم ويرم گرفته! دو دست لباس درون كوله انداختم و رفتم ترمينال و سفر آغاز شد.
قصد اولم نوعي شهر به شهر گشتن از گونه‌ي هر چه پيش آيد خوش آيد بود ليك در اتوبوس كه نشستم وسوسه‌ي پيوستن به جمعي از خويشان كه جايي، دو هزار كيلومتر آن طرفتر جمع شده بودند، به سرم افتاد و اين شد كه مقصد پيدا شد و سفر سي ساعته‌ي زميني‌ام شكل گرفت.
حال كه نگاه مي‌كنم، مي‌بينم بخش بزرگي از لذت اين سفر در همين بعد مسافت و خستگي مفرط راه بود. شايد اگر چنين بي‌برنامه نمي‌شد، هواپيما را انتخاب مي‌كردم و از تماشاي رنگ به رنگ شدن زمين و آسمانها و تعويض اقليمهاي كشورم محروم مي‌شدم و يا شيريني همزباني با دكه‌داران بين راه كه گاه حتي زبان يكديگر را نيز به سختي مي‌فهميديم ولي به شايد همراهي كوتاهي كه مي‌دانستيم تكرار نخواهد شد، خوش بوديم و مي‌گفتيم و پنج دقيقه‌اي دوستانه و فارغ از هر انگيزه‌اي جز خوش گذراندن وقت، گپ مي‌زديم.
طولاني‌ترين سفري كه پيش از اين تجربه كرده بودم، حدود ده- دوازده ساعت طول كشيده بود و آن هم در جمع اردو و فراوان با اين يكه و يالغوز (از املايش مطمئن نيستم و در فرهنگ عميدي كه دم دستم بود هم اين واژه نبود!) گشتن متفاوت بود؛ جا به جا توقف مي‌كرديم و صحبت مي‌كرديم و بازي و شيطنت مي‌كرديم، جايمان مشخص نبود و گاه مي‌شد براي آنكه در جمع باشيم، كف اتوبوس مي‌نشستيم! اين كجا و بيست و چند ساعت روي يك صندلي خشك نشستن كجا! جالب اينجا كه متوجه شدم در چنين شرايطي متابوليسم بدن هم كاملا تغيير مي‌كند و تا حد امكان با شرايط سخت -غذاي نامناسب، نقصان آب، دير شدن گلاب به روتون! بر هم خوردن ساعات خواب و بيداري و...- كنار مي‌آيد. اگر چنين تجربه‌اي داشته باشيد به خوبي مي‌دانيد چه مي‌گويم و تغييرات زيستي بدنتان را تا يكي دو روز بعدش به ياد داريد!

Thursday, April 5, 2007

نمايي از تهران

هوا تاريك شده بود و پسرك كه مشتري‌اي براي اعلام وزن نداشت، در كنار وزنه‌اش، كف پياده رو، بر روي دفتر و كتابش قوز كرده بود و مشقهايش مي‌نوشت. ...آنقدر بي‌ملاحظه بود كه نه مي‌گفت اين گونه نشستن لباسش را كثيف مي‌كند و نه به اين مي‌انديشيد كه نور محيط براي مطالعه مناسب نيست!
--
انگشتانم اينها تايپ مي‌كردند و لبهايم به تلخي شكل و شمايلي چون لبخند گرفته بودند...

Wednesday, April 4, 2007

دروغ سيزده

- عزيزم، خيلي دوستت دارم!
- مي‌دونم عزيزم و فراموش نكن كه تو همه‌ي دنياي مني!
--
سيزده به در هم براي خودش رسم و رسومي داره ديگه!

Tuesday, April 3, 2007

چهارده به تو

از قديم و نديم گفته‌اند: «سيزده به در، چهارده به تو» و واقعا هم راست گفتند!
اصلا حس و حال رفتن سر كار را ندارم! ديشب ساعت از نه گذشته بود كه بعد از يك سفر بيست و هفت، هشت ساعته‌ي زميني(!) به خانه رسيدم!
--
اگر بعد مسافت و خستگي نشستن طولاني مدت در ماشين نبود، سفر زميني هزاران بار از سفر هوايي شيرينتر است!